مادر سعید ، ایفا مسجد را فرا میگیرد، با پسرش، محمد نعیم، اجرا مسجد را اجرا میدهد ، آن گاه عریضهای تهیه و تنظیم میکند و آن را در چاه میاندازد ، و با دلی سرشار از امید ، به ذیل مداقهحضرت بقیةالله، ارواحنا فداه ، متوسل میشود .
شب، فرا میرسد و عاشقان حضرت بقیةالله، ارواحنا فداه، تشریفات ترحیم مشهد طبق رسم سنواتی که شبهای چهارشنبه، از راه و روشهای بدور و نزدیک، به مسجد مقدس جمکران مشرف میشوند، مجموعه دسته میآیند، در مسجد ، به عبادت و نیایش میپردازند .
مشاهدهی این شور و هیجان مردم، در دل مادر سعید ، طوفانی ساخت میکند . او نیز همدم دهها هزار زایر به عبادت و دعا و تضرع میپردازد و شفای فرزندش را از حضرت بقیةالله، ارواحنا فداه ، با اصرار و الحاح مسئلت میکند .
وقتی که به اتاق مسکونیش در زایر سرای مسجد میآید ، دو نفر از خادمان با اخلاص، به اطاق او میآیند و در آنجا عزاداری میکنند و برای شفای سعید ، به طور گروه جمعی، دستبه دعا برمیداراهستند .
سعید میگوید :
درست ، ساعت سه بعد از آخر شب بود که در فقید رؤیا دیدم نوری از پشت دیوار ساطع شد و به طرف من به طرز زمین خورد .
او، یک آدم بود، البته من، از او، تنها فروغ تعجب آورای میدیدم که آهسته آهسته به من نزدیک میشد .
من، آغاز، مضطرب شدم، ولی سعی کردم که بر خودم مسلط شوم . زمانی که روشنایی به من رسید، به حوزهی سینه و شکم من اصابت کرد و برگشت .
من، از خواب بیدار شدم و چیزی متوجه نشدم و باز هم خوابیدم . صبح که از خواب برخاستم، همت کردم که خودم را به عصایم نزدیک کنم و عصا را بردارم، ناگاه متوجه شدم که بدنم سبک شده و آن حالت درد شدید، به کلی، از من رفع گردیده است .
مادر سعید ، ایفا مسجد را فرا میگیرد، با پسرش، محمد نعیم، اجرا مسجد را اجرا میدهد ، آن گاه عریضهای تهیه و تنظیم میکند و آن را در چاه میاندازد ، و با دلی سرشار از امید ، به ذیل مداقهحضرت بقیةالله، ارواحنا فداه ، متوسل میشود .
شب، فرا میرسد و عاشقان حضرت بقیةالله، ارواحنا فداه، تشریفات ترحیم مشهد طبق رسم سنواتی که شبهای چهارشنبه، از راه و روشهای بدور و نزدیک، به مسجد مقدس جمکران مشرف میشوند، مجموعه دسته میآیند، در مسجد ، به عبادت و نیایش میپردازند .
مشاهدهی این شور و هیجان مردم، در دل مادر سعید ، طوفانی ساخت میکند . او نیز همدم دهها هزار زایر به عبادت و دعا و تضرع میپردازد و شفای فرزندش را از حضرت بقیةالله، ارواحنا فداه ، با اصرار و الحاح مسئلت میکند .
وقتی که به اتاق مسکونیش در زایر سرای مسجد میآید ، دو نفر از خادمان با اخلاص، به اطاق او میآیند و در آنجا عزاداری میکنند و برای شفای سعید ، به طور گروه جمعی، دستبه دعا برمیداراهستند .
سعید میگوید :
درست ، ساعت سه بعد از آخر شب بود که در فقید رؤیا دیدم نوری از پشت دیوار ساطع شد و به طرف من به طرز زمین خورد .
او، یک آدم بود، البته من، از او، تنها فروغ تعجب آورای میدیدم که آهسته آهسته به من نزدیک میشد .
من، آغاز، مضطرب شدم، ولی سعی کردم که بر خودم مسلط شوم . زمانی که روشنایی به من رسید، به حوزهی سینه و شکم من اصابت کرد و برگشت .
من، از خواب بیدار شدم و چیزی متوجه نشدم و باز هم خوابیدم . صبح که از خواب برخاستم، همت کردم که خودم را به عصایم نزدیک کنم و عصا را بردارم، ناگاه متوجه شدم که بدنم سبک شده و آن حالت درد شدید، به کلی، از من رفع گردیده است .